حسناحسنا، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

خانم کوچولو

ولادت

میلاد مظهر عصمت و نجابت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها و روز دختر بر تمام دختران عفیف ایران زمین مبارک باد.   حسناجونم 3 سال و یک ماه داره و روز دختر رو بهش تبریک میگم .   ...
27 شهريور 1391

مهمون

دوشنبه قبل خانواده نصر از اصفهان اومدن خونمون. شما از همون اول که با بابایی رفتین اول شهر جلوشون رفتی توی ماشین اونا و باهاشون دوست شدی. اونا هم خیلی دوستت داشتن و همش باهات بازی میکردن. پسر بزرگشون که با خانمش اومده بود و علی پسر کوچیکشون که دبیرستانیه  همش باهات حرف میزدن و بازی میکردن. اونا میخواستن لهجه اصفهانی رو یادت بدن ولی شما همون لهجه خودمون رو هم یادت رفت. خیلی بانمک بودین و کلی خندیدیم . شب با هم رفتیم پارک . فرداش هم برای ظهر منو شما با ماشین اونا رفتیم خونه مامان جون. عصر چهاشنبه رفتیم پارک. تا پنجشنبه که با هم بودیم خیلی خوش گذشت. مخصوصا شما که حسابی دورت شلوغ بود و خوشحال بودی. ...
25 شهريور 1391

بدون عنوان

  چندروزیه که همش میخوای بپری. مثل کانگورو      از روی مبل میپری وسط اتاق یا بالشتهارو میزاری روی هم  میری بالا و میپری پایین . مثلا داریم تلویزیون نگاه میکنیم یه دفعه ای میپری جلومون. یا وقتی جایی میریم که فضای باز هست شروع میکنی به دویدن. اونقدر تند میدوی که خدا میدونه . مثل فرفره میری الانم که چادر پوشیدی و نشستی به عروسکت می می میدی. تازه لباسهاتم خودت میپوشیو کفشهاتم تنهایی میپوشی و بند چسبیشم خوشکل میبندی.     عزیز دلم شما الان دیگه کامل حرف میزنی و از خواب که بیدار میشی شروع میکنی به حرف زدن تا وقتی که دوباره خواب بری. توی بیشتر حرفات "ک یا گ" رو نمیتونی بگی و بجاش "ق" ...
17 شهريور 1391

جو جوی مامانی

حسناجون دخترنازم الان ساعت 4 عصره و توهم خوابیدی. چند وقتیه که شبها میخوای بخوابی باید موهای منو بگیری تا خوابت ببره گاهی اوقات دودستی موهامو میگیری و میخوابی و این خیلی برام جالبه. تو خونه خودمون که هستیم با عروسکت که بهش میگی پسرم و بقیه اسباب بازیات توی یه چادر خوشگل که مامان جون برای تولدت خریده بازی میکنی.راستی آقاجون و مامان جون بعد از 8روز از مشهد دیروز برگشتن. فردا میان پیش ما وشاید منو شما باهاشون بریم دوسه روزی خونشون. احتمالا از هفته بعدش کلاسهای مامانی شروع میشه و شما هر روز باید بری مهدکودک.   توی عکس یه خونه صورتیه که باید وسایلشو از پشت داخلش بچینی اینو دایی محمد برات خرید و پیراهنی هم که اونجاست دایی مه...
15 شهريور 1391

گردش

امروز با مامان جون و عمه جون رفتیم گردش. شما هم خوشحال که نیلوفر هم هست. همون اول رفتی تو ماشین باباجون. جایی که نشستیم یه جوی آب بود . با نیلوفر همش توی آب بودین. چند بار هم لباسهاتو عوض کردم. حسابی بهت خوش گذشت.   ...
10 شهريور 1391

تولد

تولد 3 سالگیت مبارک عزیزم   . تولد تولد تولدت مبارک بیا شمع هارو فوت کن که صد سال زنده باشی خیلی دوست دارم حسنا جون   ...
28 مرداد 1391

کارهای حسنا

      حسناجون چند وقتیه که هر کاری میخوام انجام بدم میایی و حاضر میشی. توی آشپزخونه که میرم سریع میری چهارپایه رو برمیداری و هرگوشه که می ایستم چهارپایه رو میذاری و میای بالا تا ببینی چه خبره وهمکاری کنی. کنار گاز که میخوای بیای اول میری از توی کشو یه قاشق بلند برمیداری بعد میای که غذا رو هم بزنی. کنار ظرفشویی هم میخوای ظرفهارو بشوری ولی همه جارو خیس میکنی. یه جورایی دیوونم کردی. خیلی خیلی زرنگی. نمیدونم به خودم رفتی دیگه  تو خونه مثل سایه دنبالمی هیچی هم که نمیشه بهت گفت سریع قهر میکنی و میری تو اتاق درو میبندی  ولی خوبیش اینه که زود خودت میای بیرون و آشتی میکنی. همه ی حرفها و رفتارمو ضبط میکنی و بعدا ان...
10 خرداد 1391

بدون عنوان

سلام.امروز جمعست.حسناجونم الان ناز خوابیده.  ٤شنبه خونه خاله جون آش سیسمونی بود که ما هم رفتیم. خیلی خوش گذشت. کاش زودتر دخترخاله هم به سلامتی بیاد. احتمالا تا یه هفته دیگه بدنیا میاد.فداش بشم. روزگارت بر مراد،روزهایت شاد شاد،آسمانت بی غبار،سهم چشمانت بهار،قلبت ازهرغصه دور،بزم عشقت پر سرور،بخت وتقدیرت قشنگ،عمرشیرینت بلند،سرنوشتت تابناک،جسم وروحت پاک پاک.   حسنا دختر نازم این چند روز همش برام شعر میخونی چون هردفعه خیلی ذوق میکنم و تشویقت کردم. سوره کوثر رو هم تازه حفظ شدی و خوشگل برامون میخونی. شعر خرگوش رو که هردومون دوست داریم مینویسم تا بعدا هم یادت بیاد. خرگوشم و خرگوشم یه حیوون باهوشم غذای من هویجه خیلی بر...
20 فروردين 1391

خاطرات حسنا

سلام حسناجونم.امیدوارم الان که داری این نوشته هارو میخونی خوش وسلامت باشی. مامانی میخواد خلاصه ای از اول تولدت تا 2 سالگی رو برات بنویسه که چه کارهایی کردی. حسناخانمی یکی یه دونه مامان، شما26 اردیبهشت1388 ساعت 7صبح توی اتاق عمل بدنیا اومدی.ببین اینجا چقدر ناز خوابیدی.   قربونش برم... خیلی کوچولو بودی و تا 10 روز تقریبا آروم بودی ولی بعدش شب که میشد گریه میکردی و تا نصفه شب آروم نمیشدی. خیلی وقتها مجبور میشدیم با ماشین بریم بیرون تا خوابت ببره ولی به محض اینکه می اومدیم خونه دوباره گریه میکردی. بالاخره تا 2 ماه  ادامه داشت و بعد گریه هات تموم شد.دخترک ما کم کم بزرگ میشد و خنده از روی لباش نمیرفت.   ...
5 اسفند 1390
1